جایی برای عاشقان







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



تبلیغات یک عاشق



موضوعات یک عاشق



تبلیغات یک عاشق



موزیک و سایر امکانات





تپه ی بهشتی.!

پسرک در بالای تپه، در میان علف‌های بلند هرز خود را مخفی کرده بود وهمچنان که قلبش تند تند می‌زد به پایین خیره مانده بود. به مزرعه گندم‌هایطلایی فام ناانتها، به رودخانه‌ای نیلگون که آن پشت‌ها جاری بود و به جنگل پرپشتی که در پشت تمام اینها خوابیده بود می‌نگریست.

پسرک مشتاقانه به مزرعه چشم‌دوخته بود. عده‌ای در میان خوشه‌های بلند وزرد مشغول درو بودند و گاه و بیگاه سرهای افتاده‌ی مشغول کار برمی‌خواستند وچهره‌ای آفتاب‌سوخته از دوردست پیدا می‌شد. پسرک همچنان می‌نگریست، بهمزرعه‌دار کهنسال، کارگران و به دخترکی که در آن میان مشغول کمک به بقیهبود.پسرک چند روز قبل هنگامی که برای ماهیگیری از کنار مزرعه رد شده بود،ناخودآگاه احساس کرده بود چشمانی نگاهش می‌کنند و برگشته بود.

چشمانی کهدیگر نتوانست از فکرشان خارج شود. تمام روز چوب ماهیگیری‌اش را در آب رهاکرده بود و بی‌حرکت بر تخته سنگی در کنار رود نشسته و به تصویر دخترک ِدرآب خیره مانده بود.

آن روز هیچ صیدی نگرفت و ماهی‌ها یکی پس از دیگری از دستش می‌گریختند واو نمی‌توانست از چنگال این حس عجیب که تمام وجودش را فراگرفته بود رهایییابد. نمی‌دانست چه کند، هر بار که آن چشمان را در رویا بازمی‌دید، حالتعجیبی فرامی‌گرفتش.

دلش هری پایین می‌ریخت و شادمانی صورتش را سرخ می‌کرد.چند روزی بود که هر صبح خروس‌خوان برمی‌خواست و خود را از سمت دیگر تپهبه بالا می‌رساند و دراز می‌کشید و دزدانه دخترک را از بالا می‌نگریست. درتمام طول روز به این فکر می‌کرد که نام دخترک چه می‌تواند باشد. نام‌هایمختلفی را می‌سنجید و با ظاهر او مطابق

ت می‌داد و تنها چند نام را برای اومتصور بود. چند نام خاص را.هیچ‌کس نمی‌دانست که پسرک را چه می‌شود. صبح زود ناپدید می‌شد و بعد ازغروب خسته و کوفته تن خسته‌اش را به خواب می‌سپرد. هیچ‌کس باور نداشت کهچگونه هفته‌ای است که دیگر از شیطنت‌ها و خرابکاری‌ها خبری نیست و دیگر پدریا مادری با کودک کتک خورده‌ی خود برای شکایت بر در نمی‌کوبد.درو ی مزرعه رو به پایان بود و نگرانی غریبی بر تمام وجود پسرک حکم‌فرماشده بود.

نمی‌دانست چه کند، باید راهی می‌یافت تا خود را به او برساند.می‌توانست خیلی ساده و راحت دخترک را در وقت استراحت ناهار بیابد و تمامداستان را برایش بگوید، اما نه. فکر دیگری باید می‌کرد. و نوری در ذهنشجرقه زد.

فردای آن روز صبح بسیار زود، ساعتی زودتر از هر صبح زود دیگری به سختیاز خواب برخواست، خود را به مزرعه رساند و منتظر ماند تا بقیه بیاید. کم‌کمکارگران و مزرعه‌دار پیر سر و کله‌شان پیدا شد. بهانه‌ای جور کرد،بهانه‌ای مذهبی برای کمک به دیگران و از نذری گفت که باید ادا کند؛ واینچنین خود را به جمع دروکاران ملحق ساخت.اما آنروز دیگر سراغی از دخترک نبود.

هر چه تلاش کرد تا او را بیابد بهجایی نرسید، می‌اندیشید که شاید در وقت استراحت پیدایش شود، اما باز هم ازاو خبری نشد. در آخر کار، وقتی همه به طرف دهکده می‌رفتند، در راه جوانکیرا به حرف کشید و خصوصیات ظاهری دخترک را شرح داد، اما جوابی که شنید بسیارشگفت‌انگیز بود.کارگر جوان به او گفت: «پسر جون من که امسال دختری رو تو مزرعه ندیدم،راستش این‌ها که می‌گی درست شبیه آنجلاست، دختر مزرعه‌دار، اما، …، اما اوندختره ی بیچاره که زمستون پارسال از ذات‌الریه مرد!»



آموزش زبان انگلیسی در خواب Sleep English فیلم مستند راز ۱ و ۲ “The Secret” – دوبله فارسی آموزش ترفند ها و راز های فتوشاپ به زبان فارسی

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 20:6 | |